رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

رها

عروسکی در دستهای مامان و بابا

فکر کنم منو با عروسک اشتباه گرفتند!     این کارو نکن میترسم!     نه مثل اینکه فایده نداره!     به نظر شما چیکار باید بکنم ؟ البته کم کم دارم به این وضعیت عادت میکنم!       ...
31 شهريور 1392

تولد آوینا جون

پنج شنبه شب گذشته جشن تولد آوینا جون بود. البته تولد خاله مهدیه هم بود. آوینا جون و خاله مهدیه تولدتون مبارک من خیلی خوش اخلاق نبودم.چون بعدازظهر نخوابیده بودم و خوابم میومد.       یک کلاه خیلی خوشکل هم روی سرم گذاشتند. اما من همچنان دوست دارم بخوابم.     تلاش خاله الهام برای نگه داشتن علیرضا ناکام موند. شکلات های روی میز براش جذاب تر بود. البته منم بدم نمیاد یه ناخونکی به این کیک خیلی خوشکل بزنم ،اما مثل اینکه امکانش نیست!!!!     من خوابم میاااااااااااااااااااااادددددددددددددددددددددددددد!!!!     ودرنهایت.....     باز هم...
30 شهريور 1392

نمایشگاه مادر و کودک

داریم میریم نمایشگاه!!!!   دیروز آماده شدیم و رفتیم نمایشگاه مادر و کودک!صبح بالاخره کالسکه منو آماده کردند،تا توی نمایشگاه راحت باشم ،اما باز هم منو توی آغوشی گذاشتند. توی نمایشگاه من همه جا رو با دقت نگاه می کردم.       یک خرس مهربون هم اومده بود.     نمایشگاه خیلی شلوغ بود و با اون همه سرو صدا من کلافه شدم!     ودر اوج کلافگی... . . .   نمایشگاه خوبی بودومن،تمام مدت، در همین حالت از جاذبه های نمایشگاه استفاده می کردم.   در ضمن یک آقای مهربون عکس منو کشید.   خیلی شبیه منه !اینطور نیست؟ مقایسه کنید!   ...
23 شهريور 1392

بابای رها

از صبح تا شب که بابامونو نمی بینیم.شب هم که میاد تمام تلاششو میکنه که منو بخوابونه!!!       بعضی وقتها همزمان به کاراش هم رسیدگی میکنه !!!   گاهی هم با شکست مواجه میشه وخودش زودتر خوابش می بره !   آقای بابای محترم! لطفا منو توی پتو نپیج خوابم میگیره! به جای این کارها میتونیم با صحبت، مشکلات موجود را حل کنیم !(البته من نمی تونم حرف بزنم، ولی گریه که میتونم بکنم)       ...
18 شهريور 1392

واکسن دو ماهگی

امروز رها واکسن دوماهگیشو زد. توی مرکز بهداشت خیلی گریه کرد.وقتی به خونه هم برگشتیم، به خاطر درد پاش خیلی گریه کرد،حالا هم کمی تب داره ویک کمی هم پاش کبود شده. اما در کل حالش خوبه و به خاطر قطره استامینوفنی که خورده، خوابیده!!       ...
13 شهريور 1392

بیمارستان

شب گذشته شب خوبی نبود.نه به خاطر اینکه رها تا صبح نخوابید! کاش همه دردسرهای بچه گریه های ناشی از دل درد و بیخوابی های شبانه اش باشد. رها تا صبح بیدار بود.مثل همیشه اول خوابش نمی برد و دوست داشت یکی باهاش بازی کند.   بعد شروع به گریه کردن کرد. حدود ساعت 5:30 صبح شیری را که خورده بود پس آورد اما مشکل اینجا بود که شیر به همراه رگه های قهوه ای رنگی بالا آمد.ابوذر را بیدار کردم و همان لحظه به بیمارستان مفید رفتیم. رها چون تا صبح نخوابیده بود تمام مدتی که توی بیمارستان بودیم را خواب بود.     جالب اینجاست که ما از ساعت 5:30 تا ساعت 9:30 صبح توی بیمارستان بودیم و هیچ کس جواب درست و حسابی به ما نداد. فقط بعد ا...
10 شهريور 1392

بدون شرح

می دونید نکته این عکس چیه؟   . . . . نکته اش اینه که الان ساعت 2 بامداد هست.مامانم از صبح کلاس داشته و شب تا ساعت 1 بامداد کلی مهمون داشتیم(مامانی، بابایی، خاله هدی،عمو سلمان و...) و... فکر کنم مامانم  الان خیلی خسته است و خوابش میاد. ولی من اصلاًخوابم نمیاد و همچنان اینطوری بهش زل زدم.بله ...نکته اش این بود!!!!     چیکار کنم دوست دارم بیدار باشم.   ...
11 شهريور 1392

عروسک های چرخان

می دونید من به چی نگاه میکنم؟     این عروسک ها هم میچرخند و هم آهنگ می زنند! چقدر جالب     از پسر عموم ،آراد ،هم دعوت کردم تاباهم عروسک ها را تماشا کنیم.اونم مثل من خیلی خوشش اومد و کلی ذوق کرد.     ...
8 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد